دلنوشته های من

کودکی

پنج شنبه رفتیم روستای پدریم سر خاک بابابزرگم ازون جا هم رفتیم خونه مادربزرگم شب تصمیم گرفتم اونجا بخوابم بیاد گذشته ها بیاد بچگیامون که از سر شب خودمونو به خواب میزدیم که آخر شب موقع رفتن مامان بزرگ بابابزرگم به بابام بگن بچه ها رو نبرید خوابن بذارید شب اینجا بمونن و وقتی مامان بابا میرفتن ما تازه شیطنتامون شروع میشد دخترعمو پسرعموها همه دور هم بودیم و کلی بازی میکردیم، خلاصه شبو اونجا موندم ولی صبح که بیدار شدم دیدم هیچی مثل گذشته نیست خبری از صدای مرغ و خروسا نیست خبری از کره و پنیر و تخم مرغ محلی نیست دیگه صبحا بوی نون پختن و دود تنورها تو روستا نمیپیچه دیگه صبحای زود مردا برای مراقبت از باغ و صحراشون از خونه بیرون نمیرفتن یعنی دیگه باغی...
25 مرداد 1393
1